وقتی پوشه ی موزیک رو باز کردم و دیدم چقدر قدیمی ان ، متوجه شدم خیلی وقته موزیک گوش نکردم
قبلا همین که می خواستم با سیستم کار کنم قبل از هر کاری موزیک می ذاشتم و بعد کارامو انجام می دادم.
متوجه شدم خیلی وقته برای کارای غیر ضروری هم پای سیستم ننشستم.
وقتی وبلاگمو باز کردمو دیدم از آخرین پستم بیشتر از دو سال می گذره، متوجه شدم خیلی وقته از خودم فاصله گرفتم
شرایطم نسبت به قبل زمین تا آسمون فرق داره ، ولی من همون حوریای سابقم، چرا باید با خودم فاصله بگیرم؟
اتفاقات ریز و درشت و خوب و بد زیادی افتاده ، که من رو کامل تر کرده ، خیلی چیزا رو فهمیدم و مهمترین نکته ش این بود که متوجه شدم هیچی نمی دونم
می خوام برگردم ، نه به شرایط سابق، چون دست خودم نیست ولی می خوام برگردم به خودم با همین شرایط
آخرین تصویری که ازش داشتم جیغ زدن و گریه کردن و فریاد بود.
آرامش نداشتم و همش این حالش جلو روم بود.
هر چی پیام می داد که آرومم و نگرانم نباش هیچ تاثیری نداشت.
می دونستم اونقدر محکم و قوی هست که خیلی زود دوباره بلند میشه و به زندگی ادامه میده و حتی زندگی دو خواهر کوچیکترش و حتی باباش رو سرو سامون میده و نمیذاره غم مادر خانواده شو از پا در بیاره ، ولی تا نمیدیدمش که بازم لبخند میزنه آروم و قرار نداشتم و کلافه و بی قرار بودم. اینکه می دونستم خوب نیست و نمی تونم براش کاری کنم منو کلافه تر می کرد. طاقت دیدن اشکهاش رو نداشتم ، او فقط باید لبخند می زند ، فقط باید می خندید.
دیروز رفتم خونشون، همون اول که در رو باز کرد یه لبخند زود و گفت: سلام
لبخندش آبی بود رو آتیش، آروم شدم.
می دونم دو روز بعد از تشیع جنازه مادر لبخند زدن یعنی چی
می دونم تو دلش چه آنیشی بود ، اینم می دونم که بخاطر من لبخند زد ، لبخند زد که من رو آروم کنه .
لبخند می زنه که خانواده شو آروم کنه و من مطمئن تر میشم که از پس این روزها بر میاد.
( برا شادی روح مادر دوستم و مادر خودم و همه مادرایی که دیگه پیشمون نیستن، صلوات)
توی خونه ی ما هر چیزی که گم میشه رو از من میخوان و معنقدن پیش منه
هر چی هم بگم من فلان چیزو ندیدم اصلا . دست من نیست . نمیدونم کجاست
فایده نداره و همه متفق القول هستن که بالاخره مشخص میشه من یه جا گذاشتمش
خیلی بده که نمی تونم نظرشون رو تغیر بدم و به این باور برسونمشون که من خبر ندارم
ولی خیلی بدترش اینه که بالاخره اون چیز پیدا می شه و مشخص میشه حدسشون کاملا درست بوده و گم شدنش یه ربطی به من داره.
خیلی پیش میاد که به دلخوشیهام فکر کنم و همیشه هم به لیستم اضافه میشه . دلخوشیهای ریز و درشتی که جهانمو میسازن . خوشیِ بزرگ من خداست و بعد از اون خانوادهم
ولی قصد دارم از اون دلخوشی های کوچیکی بگم که دنیامو پرانرژی میکنن
از عروسکام میگم که هر وقت میبینمشون یه دختربچه میشم و باهاشون حرف میزنم و ناز و نوازششون میکنم و بهم شور و شوق میدن
از مداد رنگیام که رنگی رنگی بودنشون بهم نشاط میده و دنیامو رتگی میکنن
دفتر شعرم که پره از عاشقانههایی که از درون خودم اومدن بیرون و این یعنی من احساس دارم
از لیست کتابایی که خوندم و یه دنیای جدید رو تجربه کردم و کتابایی که نخوندم و این یعنی هنوز کشف نشدههای زیادی دارم
از حس و لذتم وقتی خودکار و کاغذ میبینم و حسی که بهم تزریق میشه
و خوشی همین لحظه که میبینم نوشتهم از صد کلمه بیشتر شده و من هنوز کلی نانوشته دارم
+ دلخوشیها کم نیست جور دیگر باید دید
به همین راحتی میشه تغییر داد
+ ممنونم از نویسنده عزیز وبلاگ
در انتظار اتفاقات خوب که منو به این چالش دعوت کرد و همینطور
رادیوبلاگی ها که این خوشی رو راه انداختن
+ من هم دعوت می کنم از
مهناز و آقا
پوریا و
برکه ملاحت
درباره این سایت