آخرین تصویری که ازش داشتم جیغ زدن و گریه کردن و فریاد بود.

آرامش نداشتم و همش این حالش جلو روم بود.

هر چی پیام می داد که آرومم و نگرانم نباش هیچ تاثیری نداشت.

می دونستم اونقدر محکم و قوی هست که خیلی زود دوباره بلند میشه و به زندگی ادامه میده و حتی زندگی دو خواهر کوچیکترش و حتی باباش رو سرو سامون میده و نمیذاره غم مادر خانواده شو از پا در بیاره ، ولی تا نمیدیدمش که بازم لبخند میزنه آروم و قرار نداشتم و کلافه و بی قرار بودم. اینکه می دونستم خوب نیست و نمی تونم براش کاری کنم منو کلافه تر می کرد. طاقت دیدن اشکهاش رو نداشتم ، او فقط باید لبخند می زند ، فقط باید می خندید.

دیروز رفتم خونشون، همون اول که در رو باز کرد یه لبخند زود و گفت: سلام

لبخندش آبی بود رو آتیش، آروم شدم.

می دونم دو روز بعد از تشیع جنازه مادر لبخند زدن یعنی چی

می دونم تو دلش چه آنیشی بود ، اینم می دونم که بخاطر من لبخند زد ، لبخند زد که من رو آروم کنه .

لبخند می زنه که خانواده شو آروم کنه و من مطمئن تر میشم که از پس این روزها بر میاد.

 

( برا شادی روح مادر دوستم و مادر خودم و همه مادرایی که دیگه پیشمون نیستن، صلوات)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها